۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

شماره سوم :‌ویژه عید نوروز

شماره‌ی سوم رادیو گرامافون : عاشقانه ای 
برای تو ... تویی که کنارم نیستی ... به یاد تمام آقاجون‌ها و خانجون‌هایی که دیگه کنارمون نیستند ... به انتظار فصل تو ... 
به انتظار بوسه‌ات ... ای داد از لبانت ... تو کجایی؟

شماره‌ی سوم رادیو گرامافون ویژه‌ی عید نوروز : به انتظار فصل تو

نسخه باکیفیت خوب (۱۲۸)‌ رو از اینجا دانلود کنید و برای دریافت نسخه‌ی کم حجم (۳۲)‌ به اینجا بروید.

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

شماره دوم : ویژه بهمن ۵۷ و قبل از آن

شماره دوم رادیو گرامافون ... عاشقانه‌ای برای مرتضی و باران ... از خونِ جوانانِ وطن ... ای داد ... داد از بیداد ... داد از این بیداد ... 
باران نیامده رفت از اینجا مرتضی ... ای داد ... ای داد ... ای داد ...

شماره دوم رادیو گرامافون ... ويژه‌ی بهمن ۵۷ و وقایع قبل از آن ... 

نسخه با کیفیت خوب (۱۲۸) رو از اینجا دانلود کنید و نسخه کم حجم (۳۲) رو هم از اینجا دانلود کنید.
برای دیدن متن داستانی که در رادیو خونده میشه هم به اینجا بروید.

متن رادیو : شماره بهمن ماه

۱/
نگاه کن به من ... که چگونه مرا اسیر خود کرده ای.
نگاه کن به من ...
خوب نگاه کن ...
اکنون این منم. که زندگی را با تو معنایی تازه یافته ام  که من بدون تو زیستن نتوانم . تو برای من از هر میِ نابی هم ناب تری.
بر من ببار باران. بسان بارانی که بر گلی سرخ میبارد بر من نیز ببار.
اکنون این منم.
که میخواهد دستانت را بگیرد و به سوی شهرِ شعرها و شورها قدم بردارد.
بر من نگاه کن باران ... از پس تمام این نوشته هایی که روزی میخوانیشان بر من نگاه کن و ببین که من چگونه اسیر نگاه تو ام.


مرتضا اینها را نوشت. کاغذ را تا کرد و در پاکت نامه گذاشت. پشت پاکت نوشت : برسد به دست کسی که میداند آسمانِ دلم چقدر بارانی‌ست ...
خودش را در حال رقص با باران تصور میکرد ... یک رقص آرامش بخش در کلبه ای چوبی .... در حالیکه بارون به پنجره میزد و چوبها در شومینه میسوختند ... خودش را با
باران تصور میکرد ... که در آغوش کشیده بودش ... جایی در میان آسمان و فراتر از ستاره ها ...
پاکت نامه را در کشوی میز تحریرش گذاشت و روی تقویم خط کشید و گفت شد یک ماه.هعی. مصبتو مصیبت.


 ۲/
مرتضا لباسهاشو پوشیده و کفشاشو ورکشیده بود که مثه هرروز بره دم مغازه.
در زدند. گفت الان میام.
محکمتر در زدند. در رو باز کرد. مامورای ساواک لعنتی ریختن توی خونه. با داد و فریاد. اومده بودن دنبال ذبیح.
ذبیح برادر بزرگه‌ی مرتضا بود که  توی اتاق داشت با ستاره،‌دختر چهارساله اش قایم موشک بازی میکرد. ستاره رفته بود چشم بذاره که مامورا به باباش دستبند زدن و بردنش.
ستاره، شمردن رو تموم کرد، هیوده، هیژده، نوزده، بیست ... بیام بابایی؟ بیام؟
و شروع کرد به گشتن. هرچقدر گشت بابا ذبیحشو پیدا نکرد.
رفت توی حیاط به مرتضا که لبه پله ها نشسته بود  گفت : عمو مرتضا عمو مرتضا بابای منو ندیدی کجا قایم شده؟
مرتضا چشماش پر اشک شد و هیچی نگفت. ستاره رو بغل کرد و محکم فشارش داد و بوسید و بهش گفت :‌ برمیگرده. مطمئن باش برمیگرده. قول میدم.
و دوباره بوسیدش.

۳/
روزهای دیماه سپری میشدند . بدون بودن ذبیح. بدون بودن باران.
مرتضا یاد روزی افتاده بود که برای آخرین بار باران رو دید. توی ایستگاه راه آهن .
یاد وقتی افتاد که دستای باران رو محکم گرفته بود و نمیذاشت سوار قطار بشه.میگفت بذار یه وقت مناسبتر. الان درست نیست. باران اما گفت که بذار برم مرتضا .بذار مامان و بابامو برای آخرین بار ببینم. اگه الان نرم شاید دیگه هیچوقت نتونم ببینمشون.

مرتضا دستای باران رو ول کرد که بره و روش رو برگردوند که باران ، اشکاشو نبینه.
باران  ساکش رو گذاشت زمین و مرتضا رو بغلش کرد.اشکاشو پاک کرد و سوار قطار شد و رفت که رفت.
و مزتضا تا ساعتها در ایستگاه مونده بود و به راهی نگاه میکرد که توش هیچ قطاری نبود.
به خودش گفت : مسافری که میره یه روزی برمیگرده اما بدرقه کننده اش دیگه هیچوقت برنمیگرده.
شنبه ، یکشنبه ، دوشنبه ...
روزها میگذشتند اما خبری از ذبیح و باران نبود.مرتضا به درخت آلبالویی که چند سال پیش با باران توی باغچه  کاشته بودند نگاه کرد. آخرین برگش هم افتاده بود. ینی میشه یه روزی این درخت دوباره سبز بشه و میوه بده؟
به خودش میگفت آخ اگه بارون میومد...
اما دریغ از باران.
همچنان در بی خبری مطلق روزگار مرتضا سپری میشد.

۴/
گروهان به جای خود ... آماده ... آتش ...
توی یک عصر جمعه از ماه خرداد، ذبیح رو اعدام کردن. سه روز بعد هم نوبت باران شد.
قبل از اینکه باران رو ببرن ، روی یه تیکه کاغذ  برای مرتضا نوشت :‌ 

"تن شعله در چمن در شب وطن خون ارغوان ها ... خون ارغوان ها ... خون ارغوان ها ...
برای مرتضایی که میداند قفس را چطور بسوزاند ... امید به فردایی داشته باش که آزاد و رها هستیم. زنده و مرده."


باران در آخرین لحظات به مرتضا فکر میکرد. به اینکه چقدر دلش میخواست که برای یک بار دیگه هم که شده نگاهش با نگاه مرتضا تلاقی پیدا کنه. خودش را در حال رقص با مرتضا تصور میکرد ... یک رقص آرامش بخش در کلبه ای چوبی .... در حالیکه بارون به پنجره میزنه و چوبها در شومینه میسوزند... خودش رو تصور میکرد که مرتضا در آغوش کشیده بودش ... جایی در میان آسمان و فراتر از ستاره ها ...
گروهان به جای خود ... آماده ... آتش ....

باران نیامده رفت.

۵ /
کمر مرتضا شکست وقتی خبر رو شنید. رفت گوشه اتاق نشست و همینجوری هاج و واج به در و دیوار نگاه کرد. به تار شکسته اش و به کمونچه‌ی باران که دیگه از صدا افتاده بود از بس که نواخته نشده بود.
ماهها گذشت و مرتضا هنوز نتونسته بود با این مسئله کنار بیاد. میرفت میشست کنار اتاق و اشک میریخت و روضه میخوند واسه دل بی صاحاب خودش.
گذشت و گذشت و پاییز رسید. یه روز از ماه آبان مرتضا بلند شد. اشکهاشو پاک کرد و به خودش گفت که باران دیگه نمیاد اینجا . باران دیگه برنمیگرده.

شالگردنش رو دور گردنش انداخت. پالتوش رو پوشید و کلاهش رو سرش گذاشت . پاکت سیگارش رو برداشت. هنوز دو سه تا نخ توش بود. از در خونه که داشت میرفت بیرون ،‌برگشت. یه نگاهی به اتاق غم گرفته انداخت. به تار شکسته خودش و کمونچه باران. به قاب عکسهای روی دیوار. به مبل و صندلی های خاک گرفته ی زهوار در رفته برای آخرین بار نگاه کرد و در رو بست و رفت.

رفت و دیگه هیچوقت پشت سرش رو هم نگاه نکرد.

۶ /
روی سنگ قبر ذبیح نوشتن :‌

ز خون شراره دمید ...
ای داد ... ای داد ... ای داد ..
اینجا کسی خفته است که فریادش داد بود. داد از بیداد. داد از این بیداد.


۷ /
یک سال گذشت. دو سال گذشت. ده سال گذشت. مرتضا دیگه برنگشت. به کجا باید برمیگشت؟ از کجا باید برمیگشت؟
مرتضا مرده بود. روزی که سکوت کرد و رفت واسه همیشه مرد. روزی که برای بارانش نجنگید و کنج خونه نشست تا خبر مرگ عزیزانش رو بیارن ، مرد.
روزی که باران رو در ایستگاه راه آهن بدرقه کرد تمام شد.
در تمام این روزها و این ماهها و این سالها ،‌ مرتضا مرده بود .

آخر /  در افسانه ها آمده است که خداوند در روز سیزدهم خلقت ،‌ابرهایی از خون ارغوانها را بر فراز جنگل قرار داد و ابرها شروع به باریدن کردند. و به شهادت تاریخ،  اون بارون پاک ترین بارونی بود که جنگل شاهدش بوده تاکنون

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

ویژه برنامه شب یلدا

تصحیح لینکها

شماره اول رادیو گرامافون رو تقدیمتون میکنیم. با یادی از گذشته و با آثاری از دلکش ، ویگن ، فرهاد و کوروش یغمایی و ...

کیفیت خوب : از اینجا یا اینجا دانلود کنید.

نسخه کم حجم :از اینجا یا اینجا دانلود کنید.

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

رادیو گرامافون

رادیویی از گذشته. که از یکروز گرم از مرداد ۳۲ شروع میشه و همینجوری میاد جلو تا برسه به یکروز اردیبهشتی از سال ۵۸.
و همونجا متوقف میشه. دیگه نمیتونه جلوتر بیاد. از بس که گرامافون ها را شکستند.
اینجا رادیو گرامافون است.
با ما همراه باشید.